مادستان-removebg-preview

حاج جلال، روایت یک عمر ایثار و مبارزه

مادستان _ چهره تکیده و خطوط پیشانی حاج جلال، لایه‌های استقامتی است که از ایستادگی در پای حفظ ارزش‌های اسلام و میهن عزیزمان جمهوری اسلامی ایران، حکایت می‌کند، از ایثار "حاج جلال" که در هشت سال دفاع مقدس هر سالش شهید و جانباز داده است.

به گزارش مادستان به نقل از ایرنا؛ “حاج جلال” مرد میدان جنگ است، حضور هشت ساله‌اش در جبهه‌های دفاع مقدس باعث شده او را «حاج جلال جبهه‌ها» خطاب کنند.

زمانی‌که یکی از فرزندان حاج جلال مجروح می‌شود، فرمانده اصرار می‌کند که پسرانت همه در جبهه هستند تو در کنار خانواده‌ات باش، به شدت مقاومت می‌کند و می‌گوید، آنها به سهم خودشان در جبهه هستند و من هم باید به وظیفه و سهم خودم عمل کنم و در جبهه حضور داشته باشم.

حاج جلال می‌گوید: از وقتی افروز وارد زندگی‌ام شد، قید درس و مدرسه را زدم و رفتم پیِ کارهای کشاورزی‌مان، دیگر به بیدار شدن‌های قبل از طلوع آفتاب و برگشتن بعد از تاریکی هوا عادت کرده بودم، یکسال از ازدواج‌مان نگذشته بود که قرار شد با پدر و مادرم به کربلا برویم، افروز باردار بود و همه وسایل تولد نوزاد را برداشته بودیم، اما چون سربازی نرفته بودم من و همسرم از رفتن به کربلا منصرف شدیم.

موعد به دنیا آمدن فرزندم بود، نشسته بودم توی سِیزان خانه و چشمم به درِ اتاق بود که یک لحظه اقدس خانم سرش را بیرون آورد و با خنده گفت: “جِلال بَچَت گل پسرَه”، اسمش را علیرضا گذاشتیم، سه سالش شده بود اما هنوز برایش شناسنامه نگرفته بودیم، اواسط مرداد ۱۳۳۸، الله اکبر اذان ظهر بود که دومین پسرمان به دنیا آمد و اسمش را حمیدرضا گذاشتیم.

حمیدرضا یک ساله بود که پسر سومم در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد و در ۲۰ سالگی صاحب سه پسر شدم، اسمش را به نیت حبیب‌بن مظاهر گذاشتیم حبیب، اسمی که مادرم موقع رفتن به کربلا برای بچه اولم “علیرضا” نذر کرده بود ولی قسمت سومین پسرمان شد، فرزند چهارم‌مان، ابوالقاسم نام داشت که تقریبا با خواهرم “فاطمه” هم‌سن بودند و افروز در کنار چهار فرزندمان به خواهرم نیز رسیدگی می‌کرد.

حاج جلال در فاصله ۲ سال ۲ دختر از دست داد، اما سال ۱۳۴۶ سومین دخترش به دنیا آمد و اسمش را دوباره مریم گذاشت و سمانه دختر آخرش، حاج جلال متولد شده بود تا ابوشهیدان شود، متولد شده بود تا برگی زرین از تاریخ ایران زمین را ورق بزند.

مهرماه ۱۳۹۷ بود که سردار شهید “حاج قاسم سلیمانی” به دیدن “حاج جلال حاجی‌بابایی” رزمنده سال‌های دفاع مقدس و همسرش آمد، او می‌گوید: دیدار سردار یک توفیق الهی بود که نصیب من و خانواده‌ام شد، البته حمیدآقا (حمیدرضا حاجی‌بابایی) یک ساعت زودتر آمدن حاج قاسم را به بنده اطلاع داد و ما هم در آماده‌باش لحظه شماری می‌کردیم تا ایشان برسند.

وقتی که سردار وارد حیاط منزل ما شد انگار تمام دنیا را به ما داده بودند و یک نعمت الهی قسمت ما شده بود، از شوق دیدار از روی نرده‌های بالکن پریدم و حاج قاسم را در آغوش کشیدم بوی ابوالقاسم و علیرضا را می‌داد.

زندگی حاج جلال پر از درس است، پر از اتفاق‌های خوب و بد، آنجا که “لیلا نظری گیلانده” نویسنده اردبیلی کتاب “حاج جلال” می‌گوید: “می‌دانستم حاج جلال پدر دو شهید است و دو دامادش در جبهه شهید شده‌اند؛ می‌دانستم پسرهایش رزمنده و جانبازند، اما نمی‌دانستم مادرش جانباز و خودش هم رزمنده و جانباز جنگ است، این را وقتی فهمیدم که چندین بار دست به کتفش برد و عضلات صورتش از شدت درد جمع شد و گفت: «ای وای شانه‌ام!»

خواستم از فرزندانش بپرسم که سرش را تکان داد و با زمزمه «علیرضایم!» چشم‌هایش خیس شد، نمی‌دانم نام «ابوالقاسم» چه آتشی درونش روشن کرد.

از حمیدرضا گفت که در آن لحظات سخت چقدر هوایشان را داشت و از حبیب و پای کوتاه شده‌اش در جنگ، از مریم و دخترش سمانه، تعریف کرد. از خواهرش، فاطمه که بزرگ شده خانه خودش بود، از دامادهای شهیدش “حاج عزیز احمدی” و “حاج اسماعیل شکری‌موحد” اسم برد.

حاج جلال گفت: هشت سال تمام توی عزا بودیم، به عکس‌هایی که هر چهارتایشان با هم بودند اشاره کرد و لحظات سخت تنهایی و نبودن در کنار همسرش که با فرزندانش در جبهه‌های دفاع مقدس مشغول دفاع از کشور بود و مسؤلیت سخت خانه و خانواده بر دوش این شیر زن بود.

رابطه او با ولایت ناگسستنی است، سال ۱۳۸۳ رهبر معظم انقلاب در سفر به همدان در بدو ورود به فرزند وی دکتر حاجی‌بابایی می‌گویند: می‌خواهم پدر و مادرت را ببینم و در ملاقات با پدر و مادر و خانواده وقتی پدر و مادر و همسران شهدا و فرزندان شهدا را می‌بینند، به دکتر حاجی‌بابایی می‌فرمایند مثل اینکه از این خانواده فقط شما سر پایید.

پدری با چهار شهید و سه جانباز در خانواده که هنوز خود را بدهکار انقلاب می‌داند، به سنت روزهای حضور در دفاع مقدس، نه ادعای شهیدان خانواده‌اش را دارد و نه در سایه‌سار وزارت و وکالت فرزندش نشسته است، حاج جلال اینها را تنها فرصتی می‌داند برای خدمت به اسلام و میهن و مردم سراسر مهر و محبت این سرزمین.

پیرمرد پاک سرشتی که هنوز هم اگر کهولت و ضعف اجازه دهد، همان کشاورز ساده و صمیمی مریانج است که امروز، رنگ زیبای نشاط و زندگی را به همت فرزندان غیرتمند خود، نه فقط مریانج، بلکه همدان و ایران زمین از نعمت وجود پربرکتشان، به بالندگی رسیده و برای این نعمت الهی چونان جد خود سربر سجده شکر دارد.

و پایان بخش سخنان حاج جلال اینگونه به اتمام می‌رسد: کم‌کم جنگ به روزهای آخر خود رسید و اواسط تابستان ۱۳۶۷ پرونده‌اش بسته شد، ما ماندیم و خانه‌ای بدون علیرضا، بدون پدرم، بدون ابوالقاسم، بدون اسماعیل و بدون حاج عزیز، خانه بی آنها سوت و کور بود، دیگر روح نداشت، هشت سال تمام کارمان عزاداری شد، هشت سال فقط صدای گریه بود، گریه افروز، مادرم، سمانه، مریم، فاطمه و پنج بچه قد و نیم قدش، فاطمه هر پنجشنبه بچه‌هایش را می‌برد سر خاک حاج عزیز و حتی ناهارشان را هم‌آنجا می‌داد.

حالا پسرم حمیدرضا مثل همیشه سنگ صبورمان شده، او جز ما دغدغه مردم کشورش را هم دارد، بعد از شهادت ابوالقاسم اسم یکی از پسرهایش را به پیشنهاد همسرش و به احترام روزهایی که برادرش در نبودِ همسرش سنگ صبورش شده بود، گذاشت “ابوالقاسم”، او درست شبیه ابوالقاسم است و هر بار که صدایش می‌زنم، انگار دنیا را به من می‌دهند.

حبیب هم پاسدار بازنشسته است و با تنها دخترش فهیمه و پسرهایش حمید و جواد، اگرچه یادگاری از جنگ به پا دارد، هنوز هم محکم و پایدار پای اعتقاداتش ایستاده است.

مریم هم تحصیلاتش را ادامه داد و یکی از مدیران خوب مدارس دخترانه همدان است، محمدرضا هم رفته سر خانه و زندگی‌اش، این روزها خانه خواهرم فاطمه، سرو سامان گرفته و گرمِ‌گرم است، بچه‌هایش بزرگ شده‌اند و حالا تنها عمه بچه‌هایم چهار عروس و یک داماد دارد با چندتا نوه که پنجشنبه‌ها دورش جمع می‌شوند.

من و افروز دیگر با هم راحت شده‌ایم و زیاد از هم خجالت نمی‌کشیم، او حالا اعتراف می‌کند که وقتی برای خواستگاری‌اش رفته بودیم، مرا از پنجره خانه‌شان دید می‌زده، می‌گوید: “از پشت پنجره نگاهت می‌کردم ببینم من رو به کی می‌خوان بدَن، مُگفتم نکنه کچل باشه!”.

حالا وقتی از دامن چین‌دار قرمز و چارقد سفیدش تعریف می‌کنم، می‌خندد و می‌گوید: “وقتی سر چشمه دیدمت داشتی آب مُخوردی، تو چه جوری من رو نگاه مِکردی!”..

در روزهای اول بهار ۱۳۸۶ مادر جانبازم با قلبی پر از داغ فرزندانش از پیشمان رفت و جای سجده‌گاهش برای همیشه خالی ماند.

امروز دوست و دشمن وقتی اسم حاج مَد ابرایم و پدرم حاج احمد را می‌شنوند برایشان رحمت می‌فرستند و از خوبی‌هایشان می‌گویند، حالا دیگر درخت‌های گردوی علیرضا بزرگ شده‌اند، درست مثل اسمش، می‌نشینم زیر سایه‌شان و قربان صدقه‌اش می‌روم، ابوالقاسم همه جای خانه هست و هنوز هم به رویم لبخند می‌زند و هنوز هم که هنوز است دستهایم را می‌گذارم روی سینه‌ام و می‌گویم: “غوره، غوره، عسل زنبوره”…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مادستان خبرنگار افتخاری می‌پذیرد

آخرین اخبار